سينما را که در ذهنم جستجو ميکنم، به دورترها مي رسم. به زمانهايی که دقيقا نمی دانم اين خاطرات خودم است يا خاطرات مادرم يا شايد هم پدرم. سينما شايد ارثی نباشد، اما خاطراتش موروثی است.
سينما برای من قبل از خودم شروع شد. شروع زندگی من سينمايی بود. پدر و مادرم جوان بودند که با هم به سينما ميروند و فيلم همسفر را ميبينند. عاشق ميشوند و چنان که افتد و دانی راهی شمال با موتور و عقد و عروسی. نتيجه اين عشق دهه هفتادی من شدم، زاده اوايل دهه هشتاد.
و دقيقا اوايل دهه هشتاد بود که اتفاق افتاد. سال 1983. «صورت زخمی» بزرگترين اتفاق سينمايی زندگی من بود. همسن و سال خودم بود اما بعدها در زندگی ام نقشی بزرگ بازی کرد. «صورت زخمی» شروع سينما بود.
سال 1988 بود. فرودگاه مهراباد شلوغ بود و پر ازدحام. روزهای آخر جنگ که او آمد. دايی ام بود. سالها در آمريکا زندگی کرده بود. از تنهايی فرار کرده بود و وطن جنگ زده را به کاليفرنيايی آفتابی ترجيح داده بود. دايی به خانه ما آمده بود. افسرده و تلخ بود. شبها مينشست و تنها فيلمی را که با خود آورده بود در ويديوی بتا ماکس زرشکی رنگمان ميگذاشت و مدتها به رقص گلولههای آل پاچينو خيره ميشد.
من شش ساله بودم. اوايل به حضورم بی توجه بود. بعدا با هم صحبت ميکرديم. يعنی او حرف ميزد و من سعی ميکردم بفهمم. انگليسی نمی دانستم. نيازی هم نداشتم. سينما فراتر از زبان بود.
دخترهای شش ساله کوچک فاميل ما سيندرلا نگاه ميکردند و من و دايی مبهوت صورت زخمی بوديم. هر شب تونی مونتانا خواهرش را ميکشت و دايی هرشب ميگريست .
در عوالم شش سالگی ميدانستم که خواهر تونی کار بدی نکرده است که لايق مرگ باشد، اما تونی او را کشت. تونی مرد بد فيلم را اما هم من و دايی دوست داشتيم. دايی شبيه تونی لباس می پوشيد و در حين فيلم بلند بلند انگليسی حرف ميزد .
بعدها که مادرم من و دايی را در حين ديدن فيلم غافلگير کرد، دايی را سرزنش کرد که جلوی بچه فيلم خشن ميگذاری و مرا پی کارم فرستاد. دايی چندی بعد به آمريکا برگشت و فيلم هم جايی در هیاهوی آن سالها گم شد.
سالها بعد که معتاد مجله گزارش فيلم بودم، صورت زخمی به کلی از يادم رفته بود. از دايی و فيلم صحنه هايی درهم يادم بود. زنی با موهايی فرفری که ميدويد و رگبار گلوله. گزارش فيلم ويژه نامه اي داشت برای صورت زخمی. خاطراتم زنده شده بود.
يادم به دايی افتاد که ديگر هرگز نديدمش و فيلمی که برايم سينما شد. فيلم را بارديگر ديدم. بارها ديدم و بر غربت دايی گريستم. دهسالی گذشته بود. شانزده ساله بودم. يادم به همان شبی افتاد که برای بار آخر فيلم را با دايی ديده بوديم. دايی سرش را در ميان دستها گرفته بود و گفته بود من هم بايد کارش را يکسره ميکردم. جراتش را نداشتم ! دايی را هرگز ديگر نديدم. دايی جرات نداشته اش را هرشب در تونی مونتانا می يافت و او را ميستود و مرا راهی سرزمين سينما ميکرد. دايی گفته بود به مادر، همه تان را ديدم بايد برگردم. آمريکا مرا صدا ميزند.
زمانی که کودکيات با شاهکارهای سينما گره خورده است، خواهی دانست که سينما اجتناب ناپذير است و روزی صدایت خواهد کرد.